من تا به امروز ( قسمت 3 پایانی )

چندین سال گذشت و من کاملا تغییر کرده بودم. تمامِ چیزی که میخواستم اعتبارِ بیشتر، توسعه ی کاریِ قوی تر و آینده ای در بهترین شرایطِ ممکن. واسه همین تا به امروز متوقف نشدم، اتفاقاتِ زیادی افتاد ناراحتی های زیادی کشیدم اما کنار نرفتم، چون من باید تحتِ هر شرایطی توی این مسیر بمونم.

آدمِ درون گرایی هستم، اگر من رو به حال خودم بذارید میتونم ساعت ها یه جا بشینم و در درونِ خودم غرق در تفکرات شم. بخشی از این اقیانوسِ فکریِ من، که همیشه در حالِ غرق شدن درونش هستم رو، رویاها تشکیل میدن، رویای آینده ای وصف ناپذیر، چنان اون آینده ی رویایی رو همیشه توی ذهنم ترسیم می کنم و در اون غرق میشم که حتی اگه کوچترین نمایی از اون به بیرون از ذهنم خروج کنه مطمئنا با دیوانه ای مقایسه میشم که انگار در دنیای دیگه ای زندگی میکنه.

اما بخشِ دیگه ی اقیانوسِ فکری من رو ، نقشه ها تشکیل میدن، دقیقا نقشه ها،نقشه ی مسیرِ رسیدن به اون رویاها، غرق در تفکراتی میشم که دائما در حالِ آزمون و خطاست. ذهنم لحظه ای آروم نمیگیره ، همیشه و هر لحظه در حالِ فکر به اینم که چه کاری، وارداتِ چه کالایی یا راه اندازی چه تولیدی میتونه سوددهی داشته باشه. بعد از کلی فکر و آزمون و خطاهای درونِ فکری خودم و رسیدن به بهترین ایده، تازه در تفکراتم غرق در ترسیمِ لحظه ی شروع تا به نتیجه رسیدنِ اون میشم. اگه توی اون تفکرات نتیجه بخش نبود کلِ اون ایده رو نابود میکنم، اما تفکر رو تمام نمیکنم، بی درنگ میرم سراغِ ترسیم ِایده ی بعدی، اگر هم فقط کمی احساس کنم نتیجه بخش هست بدون درنگ واردِ تحقیقات میشم، بارها شده ایده ای شکل گرفته توی ذهنم، غرق در اون شدم، تحقیقِ خارج از ذهنم رو هم انجام دادم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که ارزش نداره.

شاید بهترین کاری که میکنم اینه که واسم مهم نیست کسی بگه باز رفتی دنبالِ مثلا فلان ایده و آخرش انجامش ندادی. مثلا ایده ای اخیرا شروع به پیگیری اون کردم، بعد از 6 الی 7 ماه به این نتیجه رسیدم که ارزش راه اندازی نداره و گذاشتمش کنار. رسیدن به آینده ای بهتر نیازمندِ تلاش هست، نیازمندِ ریسک هست، همیشه به اطرافیانم میگم که بزرگترین ریسک واسه یه انسان اینه که ریسک نکنه! انسانی که ریسک نکنه، 2 حالت بیشتر واسه ی زندگیش به وجود نمیاد، یا اینکه در همون شرایط که در اون زندگی میکنه باقی میمونه یا اینکه از همون شرایط هم سقوط میکنه و همون چیزهایی هم که داره از دست میده. ریسک هست که باعث میشه تغییر کنید، ریسک هست که باعث میشه رشد کنید. 

من از همون ابتدای تصمیم به تغییرم ریسک کردم. همین که درس رو گذاشتم کنار توی اون سن بزرگترین ریسک بود، اینکه دوستانم رو حذف کردم، ریسک بود و همین که خودم خواستم تغییر کنم ریسک بود. توی این سن به خیلی چیزهایی که میخواستم رسیدم، توی کارم ریسک هایی کردم که شاید هر آدم عاقلی نکنه اما کردم، سختی هاشم کشیدم اما الان از تمامِ ریسک هایی که کردم خوشحالم. الان حدودِ 11 الی 12 سالی از شروعِ ورودم به کار میگذره و همه چیز از ریز و درشت واسه من تغییر کرده. اعتبار و شخصیتی که الان دارم ، تجربه و طرز تفکری که دارم ، رفتار و برخوردم ، جایگاهِ اجتماعی که دارم همه و همه تغییر زیادی کرده.

همیشه میگن آدم نباید از خودش تعریف کنه اما من اگر اینجا تعریف هارو نکنم نمیتونم این نوشته هارو به جمع بندی برسونم ، اتفاقا باید تعریف بدم . اصلا من همچین وبلاگی رو ساختم که ناشناخته و راحت و بدون نگرانی از هرچیزی بنویسم. همین که با گذشتِ 12 سال توی این سن یک فعالِ اقتصادیِ موفق بودم واسه من کافیه، همین که تونستم محمدِ بیخیالِ خوشگذرون رو تبدیل به محمدِ متفکرِِ آینده نگر و درگیرِ کار کنم کافیه، همین که تونستم محمدی رو که شاید بخشِ بزرگی از جامعه میلی به روابط با اون رو نداشتن به محمدی با اعتبارِ بالا تبدیل کنم کافیه و همین که تونستم محمدِ با وضع مالی نرمال و شاید در بعضی مواقع ضعیف رو به محمدی با ثروتِ مناسبِ خودش توی این سن تبدیل کنم کافیه.

تا همینجای سنم که هنوز اولِ راه هستم تقریبا به خیلی چیزا رسیدم ، کارم چندین سال دبی بود ، چندین مدت هم توی عمان زندگی کردم همه چیز طبقِ خواسته هام تا اینجا پیش رفته. شما وقتی خودت رو از فردی که هیچ دیدگاهی نسبت به آینده نداره رو تبدیل میکنی به فردی که در حالِ انجامِ کارهای بزرگ هست و نشسته، نقشه ی برنامه ها و ایده های بزرگش رو می کشه یعنی تونستی تغییری با موفقیتِ بالا ایجاد کنی، یعنی تو موفق شدی.

اما این توقفِ  مسیر نیست، چون دیدگاه من این جایگاه هم نیست، اصلا نقشه این نیست و نقشه خیلی فراتر از این هاست و سرسختانه در حالِ پیش روی هستم، هنوز برنامه هایی دارم که خیلی خیلی بزرگ تر از چیزی هست که تا الان به اون رسیدم، تفکرات و ایده هایی اونقدر بزرگ که برای اکثریت ِمطلق، یک رویا دست نیافتنی به تمام معنا به حساب میاد، اما واسه من این رویا نیست، یک هدفه.

 

ممنون که این 3 قسمت رو وقت گذاشتید و خوندید و همراه بودید

 

دیرکرد در انتشارِ قسمتِ سوم (من تا به امروز)

دوستانِ عزیزم، درگیرِ یک مسئله ی کاری هستم و با توجه به پیام های شما و انتظارِ شما عزیزانم جهت انتشارِ قسمتِ سومِ سری نوشته های (من تا به امروز)، خودم رو موظف دونستم که اعلام کنم، تنها به دلیلِ اینکه چند روزی درگیرِ مسئله ی کاری هستم، وقت نکردم قسمتِ سوم رو پست کنم ولی خب مطمئنا تا 2 الی 3 روزِ آینده منتشر می کنم. خوشحالم که اینقدر مخاطب جذبِ این سری نوشته ها شده.

باز هم به بزرگی خودتون بنده رو ببخشید که دیر شده.

ممنون 

من تا به امروز ( قسمت 2 )

غرورِ شدیدا بالایی دارم، همیشه همینطوری بودم یه آدمِ مغرور که نمیتونه خودش رو در جایگاهِ ضعف ببینه، یعنی کلا من هیچ وقت نباید توی جایگاهی باشم که نسبت به دیگران ضعفم مشخص باشه. از سنِ کم بسکتبال بازی میکردم و زمانی که دبیرستان بودم، توی تیمی بودم که داخل لیگ بود مقام قهرمانی هم دارم اما خیلی ساده یه روز که مربی یه برخوردِ تند کرد چیزامو برداشتم و رفتم که واسه همیشه حتی دست به توپ هم تا به امروز نزدم. چرا راه دور برم در کنارِ تمام علاقه ام به کامپیوتر و تکنولوژی، من عاشقِ ساز سه تار هستم تا امروزم این عشقِ من به سه تار باقی مونده و توی سنین کمتر کلاسِ سه تار میرفتم توی کلاس یه روز استاد جلوی چند نفرِ دیگه وقتی داشتم تمرین های قبلم رو اجرا میکردم، یه جا که یه نتِ خراب زدم آروم زد روی دستم، من خیلی شیک بلند شدم و واسه همیشه اون رو هم گذاشتم کنار. غرور خیلی بده، متاسفانه غرور همیشه باعث می شد من توی زندگیم روم نشه خیلی کارهارو انجام بدم و من رو خیلی عقب انداخت. من در وجودم سراسر عشق و علاقه به مادر و پدرم هست اما اگر بهتون بگم همین غرور اجازه نداده تا امروز بهشون ابراز علاقه کنم، اشتباه نگفتم. غرور همیشه انسان هارو به بند میکشه اسیرتون میکنه و بدونِ اینکه خودمون بفهمیم بین ما و اطرافیانمون یه دیوار رسم می کنه.

بگذریم، من دوم دبیرستان که بودم سیگاری شدم، از مدرسه میزدم بیرون هیچ کاری نداشتم انجام بدم واسه همین کم کم حس کردم باید برم یه نخ سیگار بگیرم الکی بکشم و سرگرم باشم، همون یک نخ اینقدر ادامه دار شد که سیگار کشیدن دقیقا بعد از این همه سال تا همین 3 ماه قبل اینکه الان این مطلب رو بنویسم با من همراه شد. همیشه به خودم می گفتم نه، دارم تفریحی میکشم و خودم رو فریب می دادم که هرزمان بخوام میتونم راحت بذارمش کنار اما مصرف، به روزی یک پاکت رسیده بود و دیگه نمی شد گذاشتش کنار. خلاصه یک پسر توی اون سن رسیده به سوم دبیرستان ترک تحصیل کرده و سیگاری و بیکار.الان که خودم از دور دارم به اون زمانم نگاه می کنم فاجعه بودم، به هر حال رسید تا اون روزی که برادرم ازم خواست باهم وارد گمرک شیم و من قبول کردم.شروع کردم به فعالیت توی گمرک از صبح تا عصر درگیر کار، بعضی موقع ها هم تا شب طول می کشید. ثانیه به ثانیه داشتم یاد میگرفتم و تجربه می کردم، اصلا انگار هیچ خستگی واسم وجود نداشت.

زمانی که من از مدرسه ترک تحصیل کردم خیلی معلم ها تیکه بهم انداختن، حتی خیلی از هم کلاسی هام و هم باشگاهی های بستکتبالم بخاطر سیگاری شدنم از من دور شدن، البته خب شاید حق داشتن، نمیدونم، توی اوایل سوم دبیرستان هم درگیر رابطه ای شده بودم که خیلی باعث اذیتم شده بود چندین سال بعدش با این جمله که تو هیچ آینده ای نداری و هیچی نداری که بشه باهات ادامه داد اون رابطه به پایان رسید. واسه تمامِ این اتفاقات بود که دوس نداشتم دست بکشم از این کار، حس میکردم این تنها چیزی هست که توی دنیا من باید سفت و سخت واسش تلاش کنم.

نمیدونم شاید حس می کردم باید به همه ثابت کنم که تمام اون تیکه هایی که بهم انداختن که تو هیچ آینده ای نداری رو باید به اشتباه برسونم. واسه همین سال به سال شخصیت جدیدم در حالِ شکل گیری بود. تمامِ دوستای قدیمیم رو گذاشته بودم کنار، غرورم تقریبا هر روز سر کار شکسته می شد و رفته رفته داشتم یاد می گرفتم واسه باقی موندن باید غرور رو هم گذاشت کنار. آدم ها واسه تغییراتِ بزرگ باید از خیلی چیز ها بگذرن، واسه من هیچ چیز بالاتر از کامپیوتر و اینترنت نبود، حتی اون رو هم تا جایی که تونستم گذاشتم کنام. بعضی موقع ها باید کل محیطِ اطراف رو تغییر داد. حتی آدم هایی که تا یک زمانی باهات همراه بودن رو هم باید گذاشت کنار، اینقدر باید شرایط و محیط و اطرافیان رو تغییر داد تا درونِ خودت هم تغییرات شکل بگیره و اصلا نتونی دیگه مثل قبل باشی.

من داشتم تغییر می کردم این تغییر ناخواسته نبود خودم می خواستم که تغییر کنم و شرایطِ جدیدم و قرار گرفتن توی محیطِ کار توی اون سن به این تغییر داشت کمک می کرد. هنوز همه میگن که محمد به یکباره تغییر کرد، راست می گن از تمامِ اون فردِ بیخیالِ خوشگذرون کنار کشیده بودم و تبدیل شده بودم به یک مردِ متفکرِ آینده نگر، کسی که دوست داشت آینده اش رو در رویایی ترین حالتِ ممکن بسازه، دیگه به کم قانع نبودم همه چیز رو در بهترین حالتِ ممکن میخواستم، به خودم میگفتم آینده باید در بهترین جایگاهِ ممکن باشم، رفتارم تغییر کرده بود از همون سنِ پایین نحوه برخورد و رفتارم و حرف زدنم با دیگران تغییر کرده بود به هم سن های خودم که نگاه می کردم احساس می کردم که اونا بچه هستن و بزرگ نشدن ، در صورتی که اون ها دقیقا داشتن توی سنِ خودشون رفتار می کردن و من داشتم فراتر از اون سن می رفتم.

قسمت 2 اینجا به پایان رسید و ادامه رو توی پست های بعد میذارم

ممنون از همراهیتون

یلداتون به شادی ..

توی زندگی من یه زمان های خاصی هست که واسم خیلی مهم هستن و هرجای دنیا که باشم باید برگردم و بیام کنارِ خانواده مثل 13 بِدر یا لحظه تحویلِ سال سرِ سفره و اینجور مواقع دلم هیچ جا آروم نمیگیره، تا امروز هم هیچوقت این روز هارو نشده کنارِ خانواده نباشم.

یکی از اون لحظه ها شبِ یلداست باید تحتِ هر شرایطی کنارِ خانواده و در جمعِ اون ها باشم، یادمه یلدای پارسال عمان بودم، خیلی هم کار داشتم اما تحتِ هر شرایطی که شده بود برگشتم، بدونِ اینکه کسی بدونه، شبِ یلدا اومدم توی جمعِ خانواده، چه حس خوبی بود ...

از صمیمِ قلبم واسه همتون آرزو میکنم شبِ یلدا رو کنارِ خانواده هاتون به شادی سپری کنید.

یلدا مبارک

من تا به امروز ( قسمت 1 )

به مقطع راهنمایی که رسیدم شدیدا به یکباره درسم افت کرد، خب دلیلِ خیلی روشنی داشت، گیم نت ها توی ایران شروع کردن به فراگیر شدن. البته من از همون دبستان هم درگیر بازی های کامپیوتری شده بودم ولی خب اون موقع نهایتا چندتا کلوپ با سگا و پلی استیشن 1 بودن، خیلی هم زمان نداشتیم.خب واسه ما هم هزینه اش سنگین بود هم از ترسِ اینکه خانواده نکشنمون زیرِ نیم ساعت بر می گشتیم خونه، واسه همین زیاد نمی تونست به درسم لطمه بزنه. یادم نمیره در بالاترین حالتِ ممکن 25 تومان یا 50 تومان از خانواده می گرفتم و با دو میرفتم تا کلوپ، باهاش میشد حدودا 4-5 دست مورتال کمبات بازی کرد یا خیلی کم رزیدنت اویل. خدا من رو ببخشه یه همسایه داشتیم پسرِ کوچیکتر ما داشت می دادش به من و دوستم که ببریمش کلوپ، 100 تومان هم میداد دستِ من که هزینه ی کلوپش رو حساب کنم، بنده خدا می گذاشتیمش در حدِ 25 تومان بازی کنه و 75 تومان دیگه ی مابقیش رو خودمون بازی میکردیم، بازم میگم خدایا منو ببخش. از اصلِ حرفم دور نشم خلاصه واردِ راهنمایی که شدم همه چیز داشت آروم پیش می رفت که یهو چشمام به یه دیوار نوشته نزدیک محل زندگیمون برخورد که نوشته بود افتتاح گیم نتِ آنلاین، از اون روز دیگه کاملا درس رو بوسیدم گذاشتم کنار.

به حدی رسیده بود که هیچ آینده ای از خودم بدون وجودِ کامپیوتر و اینترنت و بازی نمی دیدم. تا جایی پیش رفت که فکر کنم حدود سوم راهنمایی نشستم واسه 20 سال آینده ی خودم برنامه ریزیِ دقیق کردم و 2 سال به 2 سال تا 20 سال، جایگاهِ خودم رو واسه آینده مشخص کردم و هدف گذاری کردم و روی کاغذ نوشته بودم و قرار بود تا 20 سال بعدش من صاحبِ یک شرکت فوقِ حرفه ای و بزرگ توی زمینه ی تکنولوژی باشم. تمام این ها در حالی بود که من از یه خانواده ی متوسط از لحاظِ مالی شاید هم ضعیف بودم و پدرم هم بازنشسته ی ارتش بود، وقتی از لحاظِ مالی ضعیف باشی رفتن به سمت رویا ها سخت تر میشه، آدم احساس می کنه که اگر دنبال آرزو هاش بره و کلِ وقتش رو صرفِ یادگیری و تحقیقات کنه و اگر نتیجه نده تمامِ زندگیش رو باخته، چون هیچ پشتوانه ای نیست. اما خب من مصمم بودم، سنم کم بود هنوز زیاد متوجه نبودم. واردِ دبیرستان که شدم اما بهتر داشتم حسش میکردم، مخصوصا زمانی که قرار بود رشته ی تحصیلی انتخاب کنم، درس خون نبودم اصلا کل وقتم پشتِ کامپیوتر می گذشت، اما خب زمانی که قرار بود رشته ی تحصیلی انتخاب کنم اولین جایی بود که ترسیدم به سمتِ رویاهام قدم بردارم. نگرانِ شکست بودم نگرانِ این بودم که اگه برم به سمتِ تحصیلات و آخر سر توی رشته های کامپیوتر بخوام واردِ دانشگاه بشم نهایتا توی این کشور قرارِ توی یک شرکتِ خصوصی با حقوقِ ناچیز واسشون کارای کوچیک کنم، ویندوزی عوض کنم و خرابی های کامپیوتر هاشون رو برطرف کنم، اینجا بود که اولین قدم از رویاهام دور شدم و واردِ رشته ی تجربی شدم، چون احساس می کردم که توی این رشته میشه شغل های با درآمد بهتر پیدا کرد.

اما خب درسته این همه درگیرِ تفکر بودم ولی در واقعیت کلا یک پسرِ بیخیالِ ولگرد که یا درگیرِ بازی با کامپیوتر بود یا با دوستاش تا دیروقت بیرون، تازه رپ هم میخوندم، اون زمان موسیقیِ رپ تازه تو ایران مد شده بود و شدیدا همه رو درگیر کرده بود. منم شده بودم رپر، به زور پول جمع می کردیم می رفتیم استدیو های غیرمجاز آهنگ پر میکردیم. درس رو هم کاملا بیخیال شده بودم، تقریبا هیچ امیدی و زندگی خوبی توی آینده حتی واسه من قابل تصور نبود. تمامِ اینا تا سومِ دبیرستان طول کشید و اینقدر به اوج رسید که در نهایت تمامِ درس ها رو کامل افتادم و با خانواده تا جایی درگیر شدم که از دبیرستان اومدم بیرون و کلا مدرسه نرفتم یعنی حتی دیپلمم هم نگرفتم و ول کردم. شرایط خیلی بد بود با اینکه خانواده از لحاظِ مالی متوسط رو به ضعیف بود اما از لحاظِ فرهنگی خانواده ای قوی بودیم، پدرم تحصیل کرده بود و خواهرام همه تحصیلات بالا، با این وضعیت قطعا سخت بود پذیرش درس نخوندنِ من.اما خب مشخصا من چنین وضعیتی نمیخواستم، دوس نداشتم آینده ی ساده ای داشته باشم، ولی نه امیدی بود نه راهِ چاره ای، فقط نظاره گر وضعیت بد و آینده ی نابود شده ی خودم بودم. اما خب تقریبا 1-2 سال بعد جایی نشسته بودم و برادرِ بزرگترم که 10 سال اختلافِ سنی داریم اومد و بهم گفت میخوام وارد گمرک شم و کارِ بازرگانی کنم، میای ؟ ( اون بنده خدا هم با هزاران تلاش کار و کاسبی واسه خودش راه انداخته بود اما خب شکست خورده بود و همه چیزش رو از دست داده بود و کلی بدهکارِ بانک ). نمیدونم چرا ولی با اینکه سنم کم بود خیلی مصمم گفتم اره میام. هنوز یادمه بهم گفت کارش خیلی سخته توی گرما و سرما باید بدویی و صدها سختی دیگه داره و اگه بیای باید تا آخرش بمونی . بهش گفتم میام و میمونم .

دوستانِ عزیزم این مطلب رو توی چندتا پست جداگانه می گذارم بخاطر طولانی بودنش و سرگذشت زندگی خودم تا به امروز سعی می کنم خلاصه توی دو الی سه پست بنویسم.

قسمت 1 اینجا به پایان رسید و امیدوارم خسته کننده نبوده باشه

خاطره ای از وبلاگ نویسی

فکر کنم من از سن 7 سالگی تا به امروز که 28 سال سن دارم، اگر اغراق نکرده باشم بخشِ عمده ی سنم رو با کامپیوتر و اینترنت گذروندم.البته تمامِ این ها تا زمانی بود که واردِ بازارِ کار شدم یعنی تقریبا 18 سالگی، بعدِ اون زمان دیگه میشه گفت این اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت و بازی نهایتا 2 -3 سال بعد پایدار بود. با اینکه هنوزم وقت های خالی ام رو همینطوری میگذرونم اما خب نسبت به اون زمان قطعا خیلی خیلی زیاد تغییر کرده. اما اصلِ داستانی که دوس داشتم واسه شما هم تعریف کنم، اینکه من به چه صورت با وبلاگ نویسی آشنا شدم و اصلا چه اتفاقی افتاد که من پی بردم که میشه بصورتِ رایگان یک وبسایت یا وبلاگ داشت.

اگر اشتباه نکنم پنجمِ دبستان بودم که با کافی نت آشنا شدم، درسته قبل از اون هم پشت کامپیوتر مینشستم ولی خب حدودِ چهارم یا پنجمِ دبستان بودم که یک کافی نت نزدیک محل زندگیمون راه افتاد و منم ناخودآگاه توی اون سن به سمتش فقط بخاطرِ اینکه توی اون مغازه کلی کامپیوتر چیده بود جذب شدم. هنوز هم اون روز ها رو یادم نمیره، یک بچه دبستانی بجای اینکه درگیر درس خوندنم باشم، هر روز عصر راه میوفتادم به سمتِ کافی نتِ محل و کل مسیر هم یک واکمن داشتم که کلا آهنگ های مدرن تاکینگ گوش میدادم تا برسم به کافی نت ( البته اگر سنِ کمتری دارید و شاید با واژه واکمن آشنایی نداشته باشید، خدمتتان عرض کنم که واکمن یک دستگاهِ نسبتا نه زیاد کوچیک بود که دو مدل داشت، قدیمی تر هاش نوارِ کاست میخوردن و جدیدتر هاش سی دی و میتونستی آهنگ بذاری و با هندزفری گوش کنی، که البته بعد ها جایش رو داد به انواع ام پی تری پلیر های کوچیک که تو جیب جا میشدن و مدرن تاکینگ هم یک گروه موسیقیِ بسیار معروف که خیلی ها باهاش خاطره دارن )

خلاصه بگذریم از لحظه ای که می رسیدم کافی نت کارم این شده بود که اوایل، الکی توی اینترنت سرچ کنم و بعدتر با یاهو مسنجر آشنا شدم که دیگه حسابی درگیرم کرده بود. اما چند سال گذشت، حدود سال 82-83 بود، یه روز پشتِ میز توی کافی نت نشسته بودم و داشتم توی یاهو مسنجر می چرخیدم، کامپیوترِ کناریم یه پسرِ حدودا 22-23 ساله نشسته بود تقریبا اون موقع 11 سالی از من بزرگ تر بود. ناخودآگاه نظرم جلبِ مانیتورش شد و هرکاری که داشت میکرد رو داشتم دید میزدم تا اینکه دیدم داره یه سایتی رو نگاه میکنه که پر بود از تصاویر مستهجن، یکم که گذشت دل رو زدم به دریا و ازش پرسیدم چه سایتی هست ؟ در جواب بهم گفت سایتِ خودمه ! خیلی واسم جالب شد،نه کاری به محتوای سایتش داشتم و نه چیزِ دیگه ای فقط یک لحظه کل فکرم ریخت بهم که چه جالب یکی کنارم نشسته که خودش سایت داره.اصلا مگه میشه کسی سایت داشته باشه ، باز بهش گفتم مگه میشه چطوری تو خودت سایت داری. هنوز یادمه گفت همه میتونن داشته باشن یادمه ازش پرسیدم چطوری که بهم گفت بهش میگن وبلاگ، یه سایت هایی هستن که توی اونها ثبت نام میکنی و میتونی توشون مطلب بذاری .

خلاصه یادم نیست که اولین سایتی که بهم معرفی کرد پرشین بلاگ بود یا بلاگفا اما من از همون لحظه شروع کردم به ساخت یک وبلاگ. تا همون روز نمیدونستم که یک آدم میتونه سایتِ شخصی داشته باشه یا رایگان یه چیزی مثل سایت داشته باشه.دقیق هم یادم نیست اما فکر میکنم اولین وبلاگی که ساختم مربوط به بازی های کامپیوتری بود، اما خب دیگه خوشم اومده بود در رابطه با هرچیزی وبلاگ می ساختم و اینقدر هم علاقه داشتم که شروع کردم خودم تغییر دادن توی قالب های وبلاگ ها تا جایی که یادمه اون زمان یه کتابِ خیلی قطور گرفتم که آموزش اچ تی ام ال بود و کامل خوندمش که خودم بتونم قالب ها رو به سلیقه ی خودم تغییرات بدم.

خلاصه داستانِ آشنایی من با وبلاگ نویسی از این طریق بود. با اینکه بعد از اون سال ها به سمتِ راه اندازی سایت های قوی و مفید رفتم و چندین سایتِ خوب هم داشتم که بازدید بالا داشتن، حالا از سایتِ فروشگاهی گرفته تا سایت های تولیدِ محتوی اما وبلاگ نویسی باعث شد روزهای خیلی لذت بخشی رو توی محیط اینترنت تجربه کنم که احساس میکنم اگر وبلاگ نویسی نبود، خیلی از این تجربه ها و خاطره هایی که ثبت شدن هم نبودند.

خوشحال میشم که شما هم اگر خاطره ای از اینکه اصلا چی شد که فهمیدید وبلاگ میتونید بسازید دارید رو توی نظراتِ همین پست ارسال کنید.

اولین بیان در بیان !

حدودا سالِ 1387 بود ، یک شب که شدیدا غمگین و ناراحت بودم تصمیم گرفتم یک وبلاگ بسازم و بشینم داخلش درد و دل کنم. نمیدونم چرا ولی خب حس میکردم اگه یک مکانی پیدا کنم و اونجا حرف های دلم رو بگم خیلی راحت تر میتونم به یه آرامشِ نسبی برسم. اون زمان دقیقا 17 سالم بود و از شبی که وبلاگ رو زدم، شروع کردم از رابطه های احساسی و غیراحساسی می نوشتم.از هر خاطره ای، از هر درد و دلی از هر غمی و از هر جدایی و هر آشنایی .. روزهای قشنگی بود وقتی آدم با یک جامعه ی چندصد و چندهزار نفره بصورتِ یک جا درد و دل میکنه بدونِ اینکه خجالتی بکشه هر حرفی رو میزنه مخصوصا وقتی ناشناس می نویسه و در آخر بازخورد های این تعداد آدم نسبت به حرف های دل ، مطمئنا هم خیلی آرام بخشِ و هم خیلی لذت بخش.از اون روز چندین سال بدون وقفه می نوشتم، از هرچیزی تا اینکه درگیر کار شدم و دائم نوشتنم تبدیل شد به سالی یک بار به وبلاگ سر زدن تا به امروز.

بعد از این همه سال حدود 2 هفته پیش دوباره  داشتم وبلاگ قدیمی رو نگاه می کردم احساس کردم به اون گوش های شنوا هنوز هم نیاز دارم. قبلا با سرویس دهنده بیان آشنا بودم ولی من همیشه احساس صمیمیتِ بیشتری با بلاگفا می کردم، اما خب تصمیم گرفتم دوباره از صفر شروع کنم ولی این بار توی سرویس دهنده بیان.. خواستم وبلاگِ قبلیم رو از بلاگفا به اینجا انتقال بدم اما خب هرکاری کردم مثل اینکه ابزارِ مهاجرتِ بلاگ بیان روی بلاگفا کار نمی کرد، تماس هم گرفتم پاسخگو نبودن تا اینکه توی نظرات اینور اونور متوجه شدم مسئولینِ این سرویس دهنده مدت هاست که خبری ازشون نیست. نه ایمیلی جواب میدن نه تلفنی و نه حتی وبلاگِ رسمیشون رو بروز میکنن، حالا اینکه تصمیم درستی گرفتم با این وضعیت میخوام توی این سرویس دهنده شروع کنم خدا داند... اما خب این تصمیمیه که گرفتم و امیدوارم اشتباه نباشه.

بگذریم ...

اینکه شما یک جایی چه در وبلاگ و چه در یک دفتر خاطرات ، از هر موضوعی بنویسی ، تاریخ رو ثبت کردی. بعد از 10 سال میشینی و تاریخِ 10 سال گذشته ات رو میخونی این باعث میشه همیشه بدونی کی بودی و چه روزهایی رو گذروندی تا به اینجا برسی. از این به بعد میخوام مجدد اینجا شروع کنم و تمام روزمره های زندگیم رو بی پرده روی این وبلاگ بنویسم. امیدوارم توی اینجا هم بتونم دوستانِ خوبی مثل دوستانی که سال های سال توی بلاگفا من رو همراهی می کردن پیدا کنم.توی روزهای آینده حتما یه داستان جالب از اینکه به چه شکل با وبلاگ نویسی آشنا شدم رو واستون تعریف می کنم.

ببخشید که طولانی شد ولی خب چندین سال بود ننوشته بودم جمع شده بود.

 

حدود 11 سال پیش زمانی که 17 ساله بودم یک شب که دلم گرفته بود تصمیم گرفتم یک وبلاگ بسازم و بی پرده هر زمان که خواستم حرف های دلم رو اونجا بنویسم الان 28 سالم هست و هنوز هم دوست دارم به این کار تا زمانی که بتونم ادامه بدم ، وبلاگ نویسی مثل درد و دل کردن با یک دوست صمیمی و رازنگه دار هست
آدم رو سبک میکنه و همین ناشناس بودن باعث میشه هرچی توی دلت هست رو بدون خجالت به دیگران انتقال بدی
Designed By Erfan Edit By Mohammad