من تا به امروز ( قسمت 3 پایانی )

چندین سال گذشت و من کاملا تغییر کرده بودم. تمامِ چیزی که میخواستم اعتبارِ بیشتر، توسعه ی کاریِ قوی تر و آینده ای در بهترین شرایطِ ممکن. واسه همین تا به امروز متوقف نشدم، اتفاقاتِ زیادی افتاد ناراحتی های زیادی کشیدم اما کنار نرفتم، چون من باید تحتِ هر شرایطی توی این مسیر بمونم.

آدمِ درون گرایی هستم، اگر من رو به حال خودم بذارید میتونم ساعت ها یه جا بشینم و در درونِ خودم غرق در تفکرات شم. بخشی از این اقیانوسِ فکریِ من، که همیشه در حالِ غرق شدن درونش هستم رو، رویاها تشکیل میدن، رویای آینده ای وصف ناپذیر، چنان اون آینده ی رویایی رو همیشه توی ذهنم ترسیم می کنم و در اون غرق میشم که حتی اگه کوچترین نمایی از اون به بیرون از ذهنم خروج کنه مطمئنا با دیوانه ای مقایسه میشم که انگار در دنیای دیگه ای زندگی میکنه.

اما بخشِ دیگه ی اقیانوسِ فکری من رو ، نقشه ها تشکیل میدن، دقیقا نقشه ها،نقشه ی مسیرِ رسیدن به اون رویاها، غرق در تفکراتی میشم که دائما در حالِ آزمون و خطاست. ذهنم لحظه ای آروم نمیگیره ، همیشه و هر لحظه در حالِ فکر به اینم که چه کاری، وارداتِ چه کالایی یا راه اندازی چه تولیدی میتونه سوددهی داشته باشه. بعد از کلی فکر و آزمون و خطاهای درونِ فکری خودم و رسیدن به بهترین ایده، تازه در تفکراتم غرق در ترسیمِ لحظه ی شروع تا به نتیجه رسیدنِ اون میشم. اگه توی اون تفکرات نتیجه بخش نبود کلِ اون ایده رو نابود میکنم، اما تفکر رو تمام نمیکنم، بی درنگ میرم سراغِ ترسیم ِایده ی بعدی، اگر هم فقط کمی احساس کنم نتیجه بخش هست بدون درنگ واردِ تحقیقات میشم، بارها شده ایده ای شکل گرفته توی ذهنم، غرق در اون شدم، تحقیقِ خارج از ذهنم رو هم انجام دادم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که ارزش نداره.

شاید بهترین کاری که میکنم اینه که واسم مهم نیست کسی بگه باز رفتی دنبالِ مثلا فلان ایده و آخرش انجامش ندادی. مثلا ایده ای اخیرا شروع به پیگیری اون کردم، بعد از 6 الی 7 ماه به این نتیجه رسیدم که ارزش راه اندازی نداره و گذاشتمش کنار. رسیدن به آینده ای بهتر نیازمندِ تلاش هست، نیازمندِ ریسک هست، همیشه به اطرافیانم میگم که بزرگترین ریسک واسه یه انسان اینه که ریسک نکنه! انسانی که ریسک نکنه، 2 حالت بیشتر واسه ی زندگیش به وجود نمیاد، یا اینکه در همون شرایط که در اون زندگی میکنه باقی میمونه یا اینکه از همون شرایط هم سقوط میکنه و همون چیزهایی هم که داره از دست میده. ریسک هست که باعث میشه تغییر کنید، ریسک هست که باعث میشه رشد کنید. 

من از همون ابتدای تصمیم به تغییرم ریسک کردم. همین که درس رو گذاشتم کنار توی اون سن بزرگترین ریسک بود، اینکه دوستانم رو حذف کردم، ریسک بود و همین که خودم خواستم تغییر کنم ریسک بود. توی این سن به خیلی چیزهایی که میخواستم رسیدم، توی کارم ریسک هایی کردم که شاید هر آدم عاقلی نکنه اما کردم، سختی هاشم کشیدم اما الان از تمامِ ریسک هایی که کردم خوشحالم. الان حدودِ 11 الی 12 سالی از شروعِ ورودم به کار میگذره و همه چیز از ریز و درشت واسه من تغییر کرده. اعتبار و شخصیتی که الان دارم ، تجربه و طرز تفکری که دارم ، رفتار و برخوردم ، جایگاهِ اجتماعی که دارم همه و همه تغییر زیادی کرده.

همیشه میگن آدم نباید از خودش تعریف کنه اما من اگر اینجا تعریف هارو نکنم نمیتونم این نوشته هارو به جمع بندی برسونم ، اتفاقا باید تعریف بدم . اصلا من همچین وبلاگی رو ساختم که ناشناخته و راحت و بدون نگرانی از هرچیزی بنویسم. همین که با گذشتِ 12 سال توی این سن یک فعالِ اقتصادیِ موفق بودم واسه من کافیه، همین که تونستم محمدِ بیخیالِ خوشگذرون رو تبدیل به محمدِ متفکرِِ آینده نگر و درگیرِ کار کنم کافیه، همین که تونستم محمدی رو که شاید بخشِ بزرگی از جامعه میلی به روابط با اون رو نداشتن به محمدی با اعتبارِ بالا تبدیل کنم کافیه و همین که تونستم محمدِ با وضع مالی نرمال و شاید در بعضی مواقع ضعیف رو به محمدی با ثروتِ مناسبِ خودش توی این سن تبدیل کنم کافیه.

تا همینجای سنم که هنوز اولِ راه هستم تقریبا به خیلی چیزا رسیدم ، کارم چندین سال دبی بود ، چندین مدت هم توی عمان زندگی کردم همه چیز طبقِ خواسته هام تا اینجا پیش رفته. شما وقتی خودت رو از فردی که هیچ دیدگاهی نسبت به آینده نداره رو تبدیل میکنی به فردی که در حالِ انجامِ کارهای بزرگ هست و نشسته، نقشه ی برنامه ها و ایده های بزرگش رو می کشه یعنی تونستی تغییری با موفقیتِ بالا ایجاد کنی، یعنی تو موفق شدی.

اما این توقفِ  مسیر نیست، چون دیدگاه من این جایگاه هم نیست، اصلا نقشه این نیست و نقشه خیلی فراتر از این هاست و سرسختانه در حالِ پیش روی هستم، هنوز برنامه هایی دارم که خیلی خیلی بزرگ تر از چیزی هست که تا الان به اون رسیدم، تفکرات و ایده هایی اونقدر بزرگ که برای اکثریت ِمطلق، یک رویا دست نیافتنی به تمام معنا به حساب میاد، اما واسه من این رویا نیست، یک هدفه.

 

ممنون که این 3 قسمت رو وقت گذاشتید و خوندید و همراه بودید

 

دیرکرد در انتشارِ قسمتِ سوم (من تا به امروز)

دوستانِ عزیزم، درگیرِ یک مسئله ی کاری هستم و با توجه به پیام های شما و انتظارِ شما عزیزانم جهت انتشارِ قسمتِ سومِ سری نوشته های (من تا به امروز)، خودم رو موظف دونستم که اعلام کنم، تنها به دلیلِ اینکه چند روزی درگیرِ مسئله ی کاری هستم، وقت نکردم قسمتِ سوم رو پست کنم ولی خب مطمئنا تا 2 الی 3 روزِ آینده منتشر می کنم. خوشحالم که اینقدر مخاطب جذبِ این سری نوشته ها شده.

باز هم به بزرگی خودتون بنده رو ببخشید که دیر شده.

ممنون 

من تا به امروز ( قسمت 2 )

غرورِ شدیدا بالایی دارم، همیشه همینطوری بودم یه آدمِ مغرور که نمیتونه خودش رو در جایگاهِ ضعف ببینه، یعنی کلا من هیچ وقت نباید توی جایگاهی باشم که نسبت به دیگران ضعفم مشخص باشه. از سنِ کم بسکتبال بازی میکردم و زمانی که دبیرستان بودم، توی تیمی بودم که داخل لیگ بود مقام قهرمانی هم دارم اما خیلی ساده یه روز که مربی یه برخوردِ تند کرد چیزامو برداشتم و رفتم که واسه همیشه حتی دست به توپ هم تا به امروز نزدم. چرا راه دور برم در کنارِ تمام علاقه ام به کامپیوتر و تکنولوژی، من عاشقِ ساز سه تار هستم تا امروزم این عشقِ من به سه تار باقی مونده و توی سنین کمتر کلاسِ سه تار میرفتم توی کلاس یه روز استاد جلوی چند نفرِ دیگه وقتی داشتم تمرین های قبلم رو اجرا میکردم، یه جا که یه نتِ خراب زدم آروم زد روی دستم، من خیلی شیک بلند شدم و واسه همیشه اون رو هم گذاشتم کنار. غرور خیلی بده، متاسفانه غرور همیشه باعث می شد من توی زندگیم روم نشه خیلی کارهارو انجام بدم و من رو خیلی عقب انداخت. من در وجودم سراسر عشق و علاقه به مادر و پدرم هست اما اگر بهتون بگم همین غرور اجازه نداده تا امروز بهشون ابراز علاقه کنم، اشتباه نگفتم. غرور همیشه انسان هارو به بند میکشه اسیرتون میکنه و بدونِ اینکه خودمون بفهمیم بین ما و اطرافیانمون یه دیوار رسم می کنه.

بگذریم، من دوم دبیرستان که بودم سیگاری شدم، از مدرسه میزدم بیرون هیچ کاری نداشتم انجام بدم واسه همین کم کم حس کردم باید برم یه نخ سیگار بگیرم الکی بکشم و سرگرم باشم، همون یک نخ اینقدر ادامه دار شد که سیگار کشیدن دقیقا بعد از این همه سال تا همین 3 ماه قبل اینکه الان این مطلب رو بنویسم با من همراه شد. همیشه به خودم می گفتم نه، دارم تفریحی میکشم و خودم رو فریب می دادم که هرزمان بخوام میتونم راحت بذارمش کنار اما مصرف، به روزی یک پاکت رسیده بود و دیگه نمی شد گذاشتش کنار. خلاصه یک پسر توی اون سن رسیده به سوم دبیرستان ترک تحصیل کرده و سیگاری و بیکار.الان که خودم از دور دارم به اون زمانم نگاه می کنم فاجعه بودم، به هر حال رسید تا اون روزی که برادرم ازم خواست باهم وارد گمرک شیم و من قبول کردم.شروع کردم به فعالیت توی گمرک از صبح تا عصر درگیر کار، بعضی موقع ها هم تا شب طول می کشید. ثانیه به ثانیه داشتم یاد میگرفتم و تجربه می کردم، اصلا انگار هیچ خستگی واسم وجود نداشت.

زمانی که من از مدرسه ترک تحصیل کردم خیلی معلم ها تیکه بهم انداختن، حتی خیلی از هم کلاسی هام و هم باشگاهی های بستکتبالم بخاطر سیگاری شدنم از من دور شدن، البته خب شاید حق داشتن، نمیدونم، توی اوایل سوم دبیرستان هم درگیر رابطه ای شده بودم که خیلی باعث اذیتم شده بود چندین سال بعدش با این جمله که تو هیچ آینده ای نداری و هیچی نداری که بشه باهات ادامه داد اون رابطه به پایان رسید. واسه تمامِ این اتفاقات بود که دوس نداشتم دست بکشم از این کار، حس میکردم این تنها چیزی هست که توی دنیا من باید سفت و سخت واسش تلاش کنم.

نمیدونم شاید حس می کردم باید به همه ثابت کنم که تمام اون تیکه هایی که بهم انداختن که تو هیچ آینده ای نداری رو باید به اشتباه برسونم. واسه همین سال به سال شخصیت جدیدم در حالِ شکل گیری بود. تمامِ دوستای قدیمیم رو گذاشته بودم کنار، غرورم تقریبا هر روز سر کار شکسته می شد و رفته رفته داشتم یاد می گرفتم واسه باقی موندن باید غرور رو هم گذاشت کنار. آدم ها واسه تغییراتِ بزرگ باید از خیلی چیز ها بگذرن، واسه من هیچ چیز بالاتر از کامپیوتر و اینترنت نبود، حتی اون رو هم تا جایی که تونستم گذاشتم کنام. بعضی موقع ها باید کل محیطِ اطراف رو تغییر داد. حتی آدم هایی که تا یک زمانی باهات همراه بودن رو هم باید گذاشت کنار، اینقدر باید شرایط و محیط و اطرافیان رو تغییر داد تا درونِ خودت هم تغییرات شکل بگیره و اصلا نتونی دیگه مثل قبل باشی.

من داشتم تغییر می کردم این تغییر ناخواسته نبود خودم می خواستم که تغییر کنم و شرایطِ جدیدم و قرار گرفتن توی محیطِ کار توی اون سن به این تغییر داشت کمک می کرد. هنوز همه میگن که محمد به یکباره تغییر کرد، راست می گن از تمامِ اون فردِ بیخیالِ خوشگذرون کنار کشیده بودم و تبدیل شده بودم به یک مردِ متفکرِ آینده نگر، کسی که دوست داشت آینده اش رو در رویایی ترین حالتِ ممکن بسازه، دیگه به کم قانع نبودم همه چیز رو در بهترین حالتِ ممکن میخواستم، به خودم میگفتم آینده باید در بهترین جایگاهِ ممکن باشم، رفتارم تغییر کرده بود از همون سنِ پایین نحوه برخورد و رفتارم و حرف زدنم با دیگران تغییر کرده بود به هم سن های خودم که نگاه می کردم احساس می کردم که اونا بچه هستن و بزرگ نشدن ، در صورتی که اون ها دقیقا داشتن توی سنِ خودشون رفتار می کردن و من داشتم فراتر از اون سن می رفتم.

قسمت 2 اینجا به پایان رسید و ادامه رو توی پست های بعد میذارم

ممنون از همراهیتون

حدود 11 سال پیش زمانی که 17 ساله بودم یک شب که دلم گرفته بود تصمیم گرفتم یک وبلاگ بسازم و بی پرده هر زمان که خواستم حرف های دلم رو اونجا بنویسم الان 28 سالم هست و هنوز هم دوست دارم به این کار تا زمانی که بتونم ادامه بدم ، وبلاگ نویسی مثل درد و دل کردن با یک دوست صمیمی و رازنگه دار هست
آدم رو سبک میکنه و همین ناشناس بودن باعث میشه هرچی توی دلت هست رو بدون خجالت به دیگران انتقال بدی
Designed By Erfan Edit By Mohammad