من تا به امروز ( قسمت 2 )

غرورِ شدیدا بالایی دارم، همیشه همینطوری بودم یه آدمِ مغرور که نمیتونه خودش رو در جایگاهِ ضعف ببینه، یعنی کلا من هیچ وقت نباید توی جایگاهی باشم که نسبت به دیگران ضعفم مشخص باشه. از سنِ کم بسکتبال بازی میکردم و زمانی که دبیرستان بودم، توی تیمی بودم که داخل لیگ بود مقام قهرمانی هم دارم اما خیلی ساده یه روز که مربی یه برخوردِ تند کرد چیزامو برداشتم و رفتم که واسه همیشه حتی دست به توپ هم تا به امروز نزدم. چرا راه دور برم در کنارِ تمام علاقه ام به کامپیوتر و تکنولوژی، من عاشقِ ساز سه تار هستم تا امروزم این عشقِ من به سه تار باقی مونده و توی سنین کمتر کلاسِ سه تار میرفتم توی کلاس یه روز استاد جلوی چند نفرِ دیگه وقتی داشتم تمرین های قبلم رو اجرا میکردم، یه جا که یه نتِ خراب زدم آروم زد روی دستم، من خیلی شیک بلند شدم و واسه همیشه اون رو هم گذاشتم کنار. غرور خیلی بده، متاسفانه غرور همیشه باعث می شد من توی زندگیم روم نشه خیلی کارهارو انجام بدم و من رو خیلی عقب انداخت. من در وجودم سراسر عشق و علاقه به مادر و پدرم هست اما اگر بهتون بگم همین غرور اجازه نداده تا امروز بهشون ابراز علاقه کنم، اشتباه نگفتم. غرور همیشه انسان هارو به بند میکشه اسیرتون میکنه و بدونِ اینکه خودمون بفهمیم بین ما و اطرافیانمون یه دیوار رسم می کنه.

بگذریم، من دوم دبیرستان که بودم سیگاری شدم، از مدرسه میزدم بیرون هیچ کاری نداشتم انجام بدم واسه همین کم کم حس کردم باید برم یه نخ سیگار بگیرم الکی بکشم و سرگرم باشم، همون یک نخ اینقدر ادامه دار شد که سیگار کشیدن دقیقا بعد از این همه سال تا همین 3 ماه قبل اینکه الان این مطلب رو بنویسم با من همراه شد. همیشه به خودم می گفتم نه، دارم تفریحی میکشم و خودم رو فریب می دادم که هرزمان بخوام میتونم راحت بذارمش کنار اما مصرف، به روزی یک پاکت رسیده بود و دیگه نمی شد گذاشتش کنار. خلاصه یک پسر توی اون سن رسیده به سوم دبیرستان ترک تحصیل کرده و سیگاری و بیکار.الان که خودم از دور دارم به اون زمانم نگاه می کنم فاجعه بودم، به هر حال رسید تا اون روزی که برادرم ازم خواست باهم وارد گمرک شیم و من قبول کردم.شروع کردم به فعالیت توی گمرک از صبح تا عصر درگیر کار، بعضی موقع ها هم تا شب طول می کشید. ثانیه به ثانیه داشتم یاد میگرفتم و تجربه می کردم، اصلا انگار هیچ خستگی واسم وجود نداشت.

زمانی که من از مدرسه ترک تحصیل کردم خیلی معلم ها تیکه بهم انداختن، حتی خیلی از هم کلاسی هام و هم باشگاهی های بستکتبالم بخاطر سیگاری شدنم از من دور شدن، البته خب شاید حق داشتن، نمیدونم، توی اوایل سوم دبیرستان هم درگیر رابطه ای شده بودم که خیلی باعث اذیتم شده بود چندین سال بعدش با این جمله که تو هیچ آینده ای نداری و هیچی نداری که بشه باهات ادامه داد اون رابطه به پایان رسید. واسه تمامِ این اتفاقات بود که دوس نداشتم دست بکشم از این کار، حس میکردم این تنها چیزی هست که توی دنیا من باید سفت و سخت واسش تلاش کنم.

نمیدونم شاید حس می کردم باید به همه ثابت کنم که تمام اون تیکه هایی که بهم انداختن که تو هیچ آینده ای نداری رو باید به اشتباه برسونم. واسه همین سال به سال شخصیت جدیدم در حالِ شکل گیری بود. تمامِ دوستای قدیمیم رو گذاشته بودم کنار، غرورم تقریبا هر روز سر کار شکسته می شد و رفته رفته داشتم یاد می گرفتم واسه باقی موندن باید غرور رو هم گذاشت کنار. آدم ها واسه تغییراتِ بزرگ باید از خیلی چیز ها بگذرن، واسه من هیچ چیز بالاتر از کامپیوتر و اینترنت نبود، حتی اون رو هم تا جایی که تونستم گذاشتم کنام. بعضی موقع ها باید کل محیطِ اطراف رو تغییر داد. حتی آدم هایی که تا یک زمانی باهات همراه بودن رو هم باید گذاشت کنار، اینقدر باید شرایط و محیط و اطرافیان رو تغییر داد تا درونِ خودت هم تغییرات شکل بگیره و اصلا نتونی دیگه مثل قبل باشی.

من داشتم تغییر می کردم این تغییر ناخواسته نبود خودم می خواستم که تغییر کنم و شرایطِ جدیدم و قرار گرفتن توی محیطِ کار توی اون سن به این تغییر داشت کمک می کرد. هنوز همه میگن که محمد به یکباره تغییر کرد، راست می گن از تمامِ اون فردِ بیخیالِ خوشگذرون کنار کشیده بودم و تبدیل شده بودم به یک مردِ متفکرِ آینده نگر، کسی که دوست داشت آینده اش رو در رویایی ترین حالتِ ممکن بسازه، دیگه به کم قانع نبودم همه چیز رو در بهترین حالتِ ممکن میخواستم، به خودم میگفتم آینده باید در بهترین جایگاهِ ممکن باشم، رفتارم تغییر کرده بود از همون سنِ پایین نحوه برخورد و رفتارم و حرف زدنم با دیگران تغییر کرده بود به هم سن های خودم که نگاه می کردم احساس می کردم که اونا بچه هستن و بزرگ نشدن ، در صورتی که اون ها دقیقا داشتن توی سنِ خودشون رفتار می کردن و من داشتم فراتر از اون سن می رفتم.

قسمت 2 اینجا به پایان رسید و ادامه رو توی پست های بعد میذارم

ممنون از همراهیتون

سلام خوب هستین ؟

واقعا عالی بود منتظر قسمت های بعدی هستم ، خیلی عالی می نویسین ×-×

سلام ملیکا‌ جان ممنون
چشم به زودی میذارم🌹🌹

چه خوب من که کلی انرژی گرفتم که یه نفر کم کم داره موفق میشه :) و شایدم شده !

ممنون از لطفت 
قسمت بعدیش رو هم بزودی میذارم

به غیر از غرور شما زودرنج هم هستین یا شاید بودین بعضی اوقات این زودرنجی بیشتر از غرور به آدم ضربه می زنه و چقدر خوبه که نقاط ضعف شخصیت تون رو شناختین و دارین سعی می کنین رفعش کنین ..خوشحالم که آدم خودمتکی بار اومدین و بهتر از همه از اینکه سیگار رو کنار گذاشتین خیلی خوشحال شدم ممنونم که من رو به وبتون دعوت کردین .. حیفه اینهمه استعداد نباید هدر بره درس تون رو ادامه بدین فکر کنم تو رشته کامپیوتر موفق بشین منم رشته کامپیوتر خوندم بهتر از کامپیوتر مگه داریم ^__^

 

موفق باشید 

ممنون‌از اینکه وقت‌ گذاشتی خوندی ادامه داره و توی ادامه این پست جززیات بیشتری رو میگم 
متاسفانه سیگار لطمه بزرگی زد 

بوی سیگار میداد پستت :)) منهای آخرش:)

مشتاق خوندن بقیه داستانت هستم:)

مدیونی فک کنی فضولیم گل کرده ومیخوام بدونم دنبال بسکتبال و سه تار رفتی یا نه :دی

میگم چه حوصله ای داری کلمات مهم رو هایلایت میکنی:)

تصورم از قیافت تو اون موقع اینه: یه پسر لاغر نی قلیونی و سبزه و قد بلند  که تخصی از چشاش میباره :دی

والله توی تشخیص چهره اونموقع به جز سبزه بودن تقریبا درست تصور کردی 😅
ادامشم زود میذارم مرسی خوندی

سلام

غرورررر

چه چیز عجیبیست!

غرور ، بد نیست

اما زیادیش بده

مخصوصا در مورد شما ، این چیزهایی که تعریف کردین حاکی از زیادیه غروره

راستش درمورد ابراز علاقه به پدرو مادر ، با شما همدردم

با اینکه دوستشون دارم ولی تا حالا نتونستم بهشون بگم:/

خیلی چیز بدیه

یه جورایی شما منو یاد پسرخالم میندازین

و منم همون کسی که بدلیل نداشتن آینده ترکش کردم

علاف بودنش ، سیگار کشیدنش ، غرور الکیش:/

من تقصیری ندارم ، اون باید تلاش میکرد......

و همینطور شما ، نباید اون فرد رو مقصر بدونین:)

اتفاقا تنها چیزی که توی زندگیم نمیبینم اینه‌که اون مقصر باشه هرکس حق داره واسه مسیر زندگی خودش تصمیم گیری کنه
مرسی که وقت گذاشتی خوندی بزودی ادامه اش هم میذارم

سلام سلام همگی سلام😄

همچنان بی صبرانه منتظر قسمتهای بعدی و آخر این شاهنامه ی خوش هستم😌

ببینم دیگه😃

سلام بر تو 😀
میذارم خیلی زود

بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم.

ممنون بزودی میذارم

درود 

خوندم

منتظر بقیه اش هستم

ممنون‌از وقتی که گذاشتی میذارم بقیه اش رو هم بزودی 🌹
دوشنبه ۲ دی ۹۸ , ۰۹:۱۲ مُسـافِــــ ـری از دیار بِـــــی کَسِیــ

سلام

خیلی خوب بود

لطفا پارت هاشو زود به زود بزارید

سلام خوشحالم که خوندى چشم حتما میذارم🌹

سلام 

بسیار جالب و عالی 

من خیلی آرام ساکت بودم ولی بعضی وقتها هنوز هم از کوره در میرم .

من وزنه بردار بودم و شما بسکتبال. 

امان از سیگار. 

ساز و عشق بنواختن خیلی پسندیده هست.

من عاشق شعر و اوزان عروضی. 

کامپیوتر که عالیه ، من الان شروع کردم تا عمقی یاد بگیرم. 

چه خوب انتقال تجربه کردی. 

متن خیلی خیلی خوبی بود ، احسن الله علیک. 

سلام خوشحالم که تونسته مفید باشه 
اره واقعا کامپیوتر عالیه سفت و سخت پیگیرش باش

غرور همیشه انسان‌ها رو به بند می‌کشه!

 

عجب جمله ای:) احسنت. مشتاق ادامه‌ی ماجرا هستم.

چون من غرور رو لمس کردم و میدونم تنها جمله ای که برازنده هست همین به بند کشیده شدنه
ممنون که وقت گذاشتی ادامشم بزودى میذارم ، قسمت ١ هم هست بخونى خوشحال میشم

بله قسمت اول رو قبلا خونده بودم:)

ممنون عزیز بعدیش رو هم زود میذارم 🌹🌹

به نظر من باید تیترت رو بلایای غرور میذاشتی

منم خیلی مغرورم ولی تا به حال همچین بلاهایی سرم نیومده

چون گاهی اوقات هم باید کوتاه اومد

+درکل خیلی خوشاحام سیگار رو کنار گذاشتی :)

چون کل سرگشت به غرور ربطی نداره و اکثرش به بیخیال بودن اون زمان خودم ربط داره و مسیر زندگیم از اون سن تا امروز هست رو تیترش رو این گذاشتم
مرسی که خوندی 
قسمت بعدیش رو هم زود میذارم

این وارد کار شدنتون مربوط به همون سن ۱۷ ، ۱۸ سالگی بود؟

تغییر کار سختیه؛ تبریک میگم بهتون واقعا:)

اره مربوط به ۱۷ سالگی هست 
ممنون که‌ خوندی 🌹
قسمت بعدی هم‌ زود میذارم

سلام آقا محمد

فکر میکردم خودم مغرورم! ای بابا شما زدی رو دست ماکه:)

خیلی خوب بود وخوشحالم به این نقطه رسیدید 

پستتون حس خیلی خوبی داشت ،تبریک میگم بهتون بخاطر تلاشاتون وتغییر درجهت مثبت:)

دمتون گرم سیگارم گذاشتید کنار:)

ممنون که وقت گذاشتی خوشحالم که این پست هایی که دارم میذارم میتونه حداقل در حد یک جمله واسه بقیه مفید باشه
سیگار هم بر اثر یک جریانی گذاشتم کنار که حتما توضیح میدم
قسمت بعدی هم بزودی میذارم

سلام...

خوشحالم از خوندن چنین مسیری...

و عمیقاً خوشحالم وقتی میبینم یک نفر در جهت تغییر خودش و رویاهاش قدم بر میداره...

خدا رو شکر...

ممنون از اینکه وقت گذاشتی خوندی 
انسان ها واسه موفقیت و پیشرفت باید و‌ باید ریسک تغییر رو بپذیرند 
قسمت بعدی هم زود میذارم و خوشحال میشم بازم سر بزنی‌ و بخونی

غرور بیش از حد واقعاً آسیب میرسونه، منتظر ادامه می مونم

دقیقا همینطوره 
بزودی ادامش رو میذارم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
حدود 11 سال پیش زمانی که 17 ساله بودم یک شب که دلم گرفته بود تصمیم گرفتم یک وبلاگ بسازم و بی پرده هر زمان که خواستم حرف های دلم رو اونجا بنویسم الان 28 سالم هست و هنوز هم دوست دارم به این کار تا زمانی که بتونم ادامه بدم ، وبلاگ نویسی مثل درد و دل کردن با یک دوست صمیمی و رازنگه دار هست
آدم رو سبک میکنه و همین ناشناس بودن باعث میشه هرچی توی دلت هست رو بدون خجالت به دیگران انتقال بدی
Designed By Erfan Edit By Mohammad